روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از قبرستانی عبور می کردند. از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای می آمد.پیامبر به بالای سر قبر رفتند و پایشان را محکم به زمین زدند و فرمودند: ای بنده ی خدا، بایست. قبر شکافته شد و جوانی از قبر بیرون آمد درحالی که از تمام قسمت های بدن جوان، آتش شعله می کشید.

 رسول خدا فرمودند: ای جوان تو از امت کدام پیامبری که این قدر عذاب میکشی؟

عرض کرد یا رسوالله از امت شما.

پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت.

پیامبر فرمود: تارک الصلاه بودی؟

جوان گفت: نه یارسولله! من پنج وعده ی نمازم را به شما اقتدا می کردم.

پیامبر: روزه نگرفتی؟

جوان: یارسولله نه تنها رمضان بلکه رجب و شعبان چ را هم روزه می گرفتم.

پیامبر فرمودند: ای جوان حج نرفتی؟

گفت:مستطیع نشدم.

پیامبر فرمود: جهاد نکردی؟

جوان گفت: چرا، جانباز یکی از جنگ ها هستم.

پیامبر اکرم رو به آسمان کردند و فرمودند: خدایا من نمیتوانم عذاب کشیدن امتم را ببینم. به من بگو که این جوان چرا ایقدر عذاب می کشد؟

خطاب رسید: یا رسوالله! خداوند سلام می رساند و می فرماید این جوان عاق مادر شده است. تا مادرش رضایت ندهد عذاب برداشته نمی شود.

پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد فرمود بروید و مادر این جوان را پیدا کنید.

رفتند و مادرش را پیدا کردند. پیرزنی ضعیف و رنجور و مریض احوال بود.

به اذن خداوند قبر مجددا شکافته شد و جوان از آن بیرون آمد.
پیامبر فرمودند: مادر ببین پسرت چطور عذاب می شود. بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.

مادر جوان سرش را بالا گرفت و گفت: ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کن و کم نکن!!!

تمام بدن این جوان آتش گرفت.

رسول خدا فرمودند: مگر پسرت در حق تو چه بدی کرده است که تو لحظه به لحظه نفرینش می کنی؟

عرض کرد: یا رسولله! من با زن پسرم درخانه مشاجره کردم و دعوایمان شد. پسرم از راه رسید و بدون این که از من بپرسد ماجرا چیست مرا هل داد و آتش تنور سینه ام، موهایم و قسمتی از بدنم را سوزاند و زن های همسایه مرا از آتش نجات دادند و لباس هایم را عوض کردند.

من هم با همان سینه ی سوخته در حق پسرم نفرین کردم و او بعد از سه روز مرد.

رسول خدا فرمودند: ای زن! تو می دانی که من پیامبر رحمت هستم. به خاطر من از تقصیر جوانت بگذر!

پیرزن سرش را بالا گرفت و گفت: خدایا به حق پیامبرت قسمت می دهم که لحظه به لحظه عذابش را زیادتر کن!

رسول خدا به سلمان فرمودند که برود و همراه با علی، فاطمه، حسن و حسین برگردد.سلمان رفت به در خانه فاطمه (س) و گفت: پیامبر امرکرده که همراه با همسر و فرزندانتان تشریف بیاورید.

مادر ما زهرا(س) آمد؛ علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم آمدند.

اول مادرمان حضرت زهرا(س) جلو آمدند و گفتند: ای زن! می دانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم، به خاطر من فاطمه از سر تقصیر جوانت بگذر. 

زن سرش را بالا گرفت و صدا زد: خدایا به حق حبیبه ات فاطمه، قسمت می دهم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیادتر کنی.

دوباره آتش در بدن جوان گُر گرفت.

این بار امیرالمومنین علی(ع) جلو آمدند و فرمودند: ای زن به خاطر من بیا و از سر تقصیر پسرت بگذر.

زن گفت:خدایا به حق علی(ع) قسمت می دهم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کنی..........

نوبت رسید به امام حسن(ع). آمدجلو و فرمود: ای زن به خاطر من بیا و از سر تقصیر پسرت بگذر.

زن گفت: خدایا به این غریب مظلوم تو را قسم می دهم تا لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیادتر کنی و کم نکنی.

نوبت رسید به آقای ما حسین(ع).

آمد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بودند؛ برای همین دامن آن زن را گرفتند، سرشان را بالا آوردند و فرمودند: ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.

زن سرش را بالا گرفت اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و رنگ از رخسار این زن پرید. به دست و پای حسین(ع) افتاد و عرض کرد: خدایا پسرم را به حسین بخشیدم.

پیغمبر خدا(ص)فرمودند: ای زن چه شد؟ من، فاطمه، علی و حسن از تو خواستیم که پسرت را ببخشی و تو قبول نکردی اما شفاعت حسین را پذیرفتی؟

عرض کرد: یا رسوالله! وقتی سرم را بالا گرفتم تا در حق جوانم نفرین کنم، دیدم فرشتگان در آسمان می گویند: ای زن مبادا دل حسین را بشکنی...