سال 1372 در محور فکه در ارتفاعات 112 مشغول به تفحص بودیم، بچه ها بسیار تلاش می کردند تا پیکر مطهر شهیدی را کشف کرده و به خانواده های چشم انتظارشان برسانند، اما چند روزی بود شهدا خودشان را به ما نشان نمی دادند، و این بهانه ای شده بود برای بی حوصله گی و دمق بودن بچه ها! بطوری که کمتر با هم دیگه صحبت می کردند و هر کسی به گوشه ای پناه می برد. آن شب هوا ابری بود و باران می بارید فکه هم بسیار دلگیر شده بود. یکی از بچه ها نواری از حاج منصور درون ضبط صوت گذاشت، بچه ها با سوز حاجی که از شهادت حضرت زهرا (س) می گفت، اشک می ریختند و ناله می کردند. شب عجیبی شده بود، اون حالت رو فقط بچه های جنگ، و بچه هایی که در تفحص بوده اند بیشتر احساس می کنند. همگی به حضرت زهرا (س) توسل کردیم و از او مدد می خواستیم. به یاد جمله حضرت امام افتادم که فرمود: " سلام بر مفقودین عزیز که پناهی جز نسیم صحرا و مادرشان فاطمه زهرا ندارند". و ایمان داشتم که بیشتر شهداء به " بی بی " ارادت زیادی داشتند و می خواستند قبرشان مثل قبر " مادرشان " گمنام باشد. پیش خودم گفتم، یا فاطمه ما به عشق شهدا و مفقودین به این مکان آمدیم. مددی کن تا شهدا را پیدا کنیم و بدست مادران و پدرانشان برسانیم، مددی کن شهدا به ما نظر کنند و خودشان را نشان بدهند. آن شب با وجود یکی دو سید آل پیغمبر (ص) که در جمع ما بودند و راز و نیاز های دل سوز بچه ها، شب آرام بخشی شد. روز بعد در حین کار به روی خاکریزی که درست روبروی پاسگاه 27 بود، نظرم افتاد به یک بند انگشت، با سر نیزه مشغول به کندن خاکهای اطراف آن شدم و سپس با بیل خاکها را برداشتم چشمم به پیکر مطهر شهیدی افتاد که بصورت دمر افتاده بود ، خاک ها را که کامل برداشتم متوجه شدم شهید دیگری در کنارش قرار دارد، هر دو صورتشان به سمت یکدیگر بود. خوشبختانه پلاک های هر دو شهید پیدا کردیم ، و از این بابت بسیار خوشحال بودیم. اما وقتی پیکر یکی از شهدا را بلند کردیم تا در کیسه های حمل شهداء قرار دهیم، چشمم به پشت پیراهن شهید افتاد، جگرم سوخت و از خود بی خود شدم. با خط قرمز و بزرگ نوشته بود:

(می روم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم )