می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن. حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست! اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه. با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم» فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و ...

بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد. منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: 
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»