مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عین یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده می گوید:«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟». می گویم:« چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم، می رود. علی که می آید تو، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم:«یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.» می گوید: «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» می گویم: « آره . همین» می گوید: « خاک ! حاج حسین بود .» 

Image result for ‫شهید خرازی‬‎