Haj Mahmood Karimi (حاج محمود کریمی)
روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از قبرستانی عبور می کردند. از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای می آمد.پیامبر به بالای سر قبر رفتند و پایشان را محکم به زمین زدند و فرمودند: ای بنده ی خدا، بایست. قبر شکافته شد و جوانی از قبر بیرون آمد درحالی که از تمام قسمت های بدن جوان، آتش شعله می کشید.
عرض کرد یا رسوالله از امت شما.
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت.
پیامبر فرمود: تارک الصلاه بودی؟
جوان گفت: نه یارسولله! من پنج وعده ی نمازم را به شما اقتدا می کردم.
پیامبر: روزه نگرفتی؟
جوان: یارسولله نه تنها رمضان بلکه رجب و شعبان چ را هم روزه می گرفتم.
خدا زمین را آفرید
و اختیارش را سپرد به 5+1
1.محمد صلوات الله
2.علی علیه السلام
3.فاطمه سلام الله
4.حسن علیه السلام
5.حسین علیه السلام
+
عبــــاس سلام الله
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"
همینه.
"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین"