در عملیات رمضان اسیر شدیم. آنجا در مقابل چشمان بهت زده ما چند نفر از اسرا را به رگبار بستند. بعد هم با تانک های تی 72 از روی آنها عبور کردند! ما را به پشت جبهه آوردند. برای خوشایند فرماندهانشان دست و پای چند نفر از بسیجیان مظلوم رابستند و داخل یک گودال انداختند! ما با چشمان حیرت زده نگاه می کردیم. بعد روی آنها بنزین ریختند و زنده زنده آنها را سوزاندند!! بعضی ها را به تانک یا نفربر می بستند و روی زمین می کشیدند تا شهید شوند. آنها انتقام شکست هایشان را اینگونه می گرفتند!
به اردوگاه مفقودین منتقل شدیم. آنجا هر بلایی می خواستند به سر ما می آوردند. از جبهه تا اسارتگاه چند نفری از رفقای ما شهید شدند. همان روزهای اول عده ای از رزمندگان مفقود، از شدت جراحات به شهادت رسیدند. عراقی ها بالای سر آنها از خوشحالی هلهله می کردند. آن روز را فراموش نمی کنم. وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم آن بسیجی که پایش از شدت جراحت عفونت کرده و کسی به دادش نمی رسید آرام و مظلوم به شهادت رسیده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟؟؟ آن بدنی که تا ساعاتی پیش بخاطر عفونت بدبو و متعفن شده بود و همه از او فاصله می گرفتند حالا پس از شهادت خوشبو و معطر شده! چندین سرباز عراقی جمع شده بودند و با تعجب نگاه می کردند. پیکر او را بردند و او هم غریبانه و گمنام به خاک سپرده شد.
حالا نوبت رضا رضایی شده بود. او در منطقه عملیاتی تیر خورده بود اما حالش بهتر از بقیه بود. دائم به داد مجروحان می رسید. او را به اتاق بازجویی بردند. شکنجه اش کردند. اما چیزی نگفت. آتقدر با کابل بر بدن او زدند که جای جای پوست بدنش شکافته شد! بعد روی زخمهایش نمک ریختند. باز رضا چیزی نگفت. اینبار او را روی خرده شیشه ها غلطاندند! به او برق وصل کردند و ...
دیگر از جسم رضا چه می ماند. آری رضا اینگونه شهید شد. بعد هم غریبانه در بیابان های اطراف اردوگاه دفن شد.
آری عجب حکایتی داشت اردوگاه مفقودین...