جواد پس از یک ماه مجروحیت آمد بیدگل، خواهرهایش فرصت را غنیمت دانستند و موضوع عروسی داغ شد.
گفتند: جوادجان! ۴سال است جبهه ات را رفته ای! بابا هم دست تنهاست. بیا ازدواج کن و کم کم بمان اینجا ...
پسرم را می شناختم، باخودم گفتم: شاید من اینجا هستم جواد خجالت میکشد، اسم دختر مورد علاقه اش را بر زبان بیاورد.
کاغذ و خودکاری دادم دستش.
گفتم من رفتم بیرون جواد! با هر کس میخواهی ازدواج کنی بگو، قول می دهم همین امشب برویم خواستگاری!
این را گفتم و چند ساعتی رفتم بیرون و برگشتم.
کاغذ و خودکار را گذاشته بود لب طاقچه. همه منتظر جواب بودند. کاغذ را باز کردم نوشته بود:
«مزد جـهاد، شـهادت است.»
گفتم یعنی چه جواد؟
پاسخ داد: مملکت دست دشمن است پدر!
روزی صدها جوان به خاڪ می افتند و پدر و مادرها به عزایشان می نشینند. آن وقت شما از من می خواهید ازدواج کنم؟
هر وقت جنگ تمام شد ازدواج می کنم.
رفت جبهه، پس از دو سال و نیم هم شـهید شد.