ابراهیم در یکی از مغازہ های بازار مشغول کار بود!
دو کارتن بزرگ روی دوشش بود. وقتی کار تمام شد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما.
گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه.
این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه. مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره.
گفتم: اگہ ڪسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری، قهرمانی. خیلی ها می شناسنت!
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ...
همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد. نه مردم!