سه ساله بود که پدرش آسمانی شد…
هنگامی که در دانشگاه قبول شد گفتند: با سهمیه قبول شده؟!!؟
اما نفهمیدند…
هنگامیکه سال اول در مدرسه خواستند یادش دهند بنویسد بابا!!؟
یک هفته در تب می سوخت....!
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن. حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست! اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه. با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم» فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و ...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد. منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت: «خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
آستیــــــن خالی ات نشــــــان از مردانگی ست.
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،
هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینی بخــــــوانم...
(شهید حاج حسین خرازی)
ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینهاش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ میکرﺩ. ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ. ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ میزﺩ. ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی. ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ میفرستن، ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ. ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده...!
و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد...
شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364
سال 1372 در محور فکه در ارتفاعات 112 مشغول به تفحص بودیم، بچه ها بسیار تلاش می کردند تا پیکر مطهر شهیدی را کشف کرده و به خانواده های چشم انتظارشان برسانند، اما چند روزی بود شهدا خودشان را به ما نشان نمی دادند، و این بهانه ای شده بود برای بی حوصله گی و دمق بودن بچه ها! بطوری که کمتر با هم دیگه صحبت می کردند و هر کسی به گوشه ای پناه می برد. آن شب هوا ابری بود و باران می بارید فکه هم بسیار دلگیر شده بود. یکی از بچه ها نواری از حاج منصور درون ضبط صوت گذاشت، بچه ها با سوز حاجی که از شهادت حضرت زهرا (س) می گفت، اشک می ریختند و ناله می کردند. شب عجیبی شده بود، اون حالت رو فقط بچه های جنگ، و بچه هایی که در تفحص بوده اند بیشتر احساس می کنند.
سال بعد از عملیات " والفجر مقدماتی " از دل خاک فکه، پیکر شهیدی رو پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود.
ولی تو جیب لباس خاکیش برگه ای بود کوچک، که نوشته هاش رو با کمی دقت می شد خوند:
شب جمعه بود. بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل. چراغارو خاموش کردند. مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود و هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت. یه دفعه اومد گفت: اخوی بفرما. عطر بزن ثواب داره.
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی، بوی بد میدی، امام زمان نمیاد تو مجلسمونا. بزن به صورتت کلی هم ثواب داره.
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود. تو عطر جوهر ریخته بود. بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
مهدی به همراه برادر کوچک ترش مجید که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابیطالب(ع) بود جهت شناسایی منطقه عملیاتی از کرمانشاه به سمت سردشت حرکت میکنند. موقعی که عازم منطقه می شوند رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل اصرار یکی از رزمندگان مبنی بر همراه شدن با آنها میگوید: تو اگر شهید بشوی جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم اما ما دو برادر اگر شهید شویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
غروب در راه به کمین ضدانقلاب میخورند. موشک آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت میکند و مجید به شهادت میرسد و مهدی پیاده شده تا در پناهگاهی قرار بگیرد که از پشت مورد اصابت رگبار گلوله قرار میگیرد. فردا وقتی نیروهای خودی میرسند دو نفر را میبینند که به آنها تیر خلاص زدهاند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی قبض پرداخت خمس در داشبورد ماشین پیدا میشود مطمئن میشوند که خود شهید مهدی زینالدین است.