شعری از آقا محمد سرایی که توضیحاتش و متن شعر رو به صورت کامل در ادامه ی مطلب بخونید.

البته این رو باید بگم این شعر مربوط به ازدواج و عاشق شدن ایشونه

کربلایی محمدسرایی



آخرین کاری که نوشته شد تصویر سازی خوبی نداشت چون اولا نوشتن این شعر اینطوری شد که من رفتم تو بخش مدیریت؛ ارسال پست جدیدرو زدم و شروع کردم به شعر گفتن! که تقریبا یک ربعه کار تموم شد ثانیا من اصلا تو این کار دنبال نو آوری نبودم -( فقط سعی کردم داستان رو در قالب شعر بیان کرده باشم تا هدیه کنم به یه بزرگواری ) از گفتن عالیه عالیه ی دوستان هم ممنونم ولی ای کاش یه کم کارو نقد میکردند (حداقل رفقایی که از شعر سر در میآرن)



 

 

وارد در شدم در دربار

وارد در شدم ولی انگار

خبری بود ...حس هشتم گفت

حاجتم را گرفته ام این بار

یاد دارم نگاه آخر را

آن نگاه عمیق و معنادار...

ونگاهی که صبح، بعد وداع

ناگهان پر شد از نگاه نگار...

المحب لمن یحب مطیع

او خودش گفت هدیه را بردار !!!

...مادرم گفت شفا بگیر و بیا

بازگشتم از این سفر بیمار !

یا جوادالائمه یا دلبر

السلام علیک، یا دلدار

 

زندگی ام شروع شد روی 

دومین پله؛ سمت آن دیوار...