معصیت بود، که سوزاند، عبادات مرا

برنگرداند به من، حسّ مناجات مرا

 

ناگزیر است گدا، دم زعطایت بزند…

نیمه شب، عبد گنهکار، صدایت بزند

 

خسته و بی کسم و غربت یک شهر بس است

بی پناه آمده ام، طرد نکن، قهر بس است!

 

با امید آمده ام شاه، فقیرم چه کنم؟

ترسم این است گنهکار بمیرم… چه کنم؟

 

من شب اول قبرم چه حسابی دارم ؟

گر بپرسند چه داری؟ چه جوابی دارم؟

 

منم و وحشت قبری که ز هرسو برسد

کاش آن لحظه فقط ضامن آهو برسد

 

یاد دادند به ما، وقت دعا سجده کنیم

غافرالذنب بخوانیم تو را، سجده کنیم

 

مهر تو در دل ما هست، نمی سوزانی

تو سری را که به سجده ست، نمی سوزانی

 

پوستی را که لطیف است، نمی سوزانی

بدنی را که ضعیف است، نمی سوزانی

 

تو پشیمان شده ها را که نمی سوزانی

جلوی حرمله ما را که نمی سوزانی...