هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیدا کرده بود. آورده بود. می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند. دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. رها کرد رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدنددوید طرفشان. گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنمالان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین."  پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان.

نگاه کن. صدامو می شنوی؟منم، حسین خرازی.

گریه می کرد...

حالا فهمیدم چرا اونها پر کشیدند و من هنوز اسیر زمینم.