شانزده ساله بودم که راهی اروپا شدم. در آن زمان پدرم تازه فوت کرده بود و از آنجایی که قبل از مرگش نیز یک کارگر ساده بود، لذا بعد از رفتنش من و مادر خیلی بیشتر طعم فقر را چشیدیم آن روزها من تازه دبیرستان را شروع کرده بود و با اینکه جزء بهترین شاگردان مدرسه محسوب می‌شدم، مجبور بودم درسم را نیمه کاره رها کنم. بیچاره مادر اشک می ریخت‌ و می‌گفت: من حاضرم نان خالی بخورم و تو درست را ادامه دهی و به دانشگاه بروی.
اما این کار ممکن نبود چرا که ما حتی نان خالی هم نداشتیم. بنابراین به عنوان فروشنده در یک مغازه مشغول به کار شدم.

اما یک مسافر مسیر زندگیم را عوض کرد، دخترخاله مادرم که در دوران کودکی انیس و مونس هم بودند، پس ازسال‌‌ها از اروپا به ایران برگشت و موقعی که از وضع زندگی ما باخبر شد مانند یک فرشته نجات به دادمان رسید، مادر را به خانه خودش برد و مرا هم وقتی فهمید شاگرد ممتاز بوده ام، به اروپا فرستاد تا کنار برادرش که مقیم آنجا بود درس بخوانم.
/////////

تا دو سال در کنار مجید زندگی خوب و راحتی داشتم اما از هنگامی که راهی کالج شدم و اجبارا از مجید دور شدم و به شهر دیگری رفتم، با زندگی دیگری آشنا شدم. 
در کالج با یکی از همکلاسی‌هایم که فرزند یک خانواده ثروتمند اهل رومانی بود آشنا شدم همه چیز "میلر" خوب بود جز اعتقادش‌، یعنی در رفاقت سنگ تمام می‌گذاشت و حاضر بود تمام مخارج زندگی دانشجویی مرا تأمین کند فقط به این دلیل که از لحاظ جسمی ضعیف بود و من بارها و بارها از او در مقابل دیگران حمایت کرده بودم اینطوری‌ برای من هم بهتر بود زیرا دیگر لازم نبود برای تأمین مخارج تحصیلم‌ کار کنم. در این میان فقط یک تفاوت میان من و او وجود داشت،  میلر  یک ماتریالیست ضد خدا بود و من هم که تازه داشت شخصیتم شکل می گرفت ناخواسته تحت تأثیر القاعات او قرار گرفتم و ...  به خود که آمدم یک بی‌خدای کامل بودم ...

 17 سال گذشت.
خبر عین صاعقه بود و خشکم کرد، "مادرت دچار ناراحتی کبد شده و چون در اینجا نمی‌تواند عملش کنند، داره میاد پیش تو تا جراحی بشه"
ناگفته نماند در آن روزها تحصیلات دانشگاهیم را تمام کرده بودم و در یک شرکت قطعه سازی اتومبیل به عنوان مهندس مشغول کار بودم و حقوق خوبی هم داشتم. کما اینکه از حدود پنج سال قبل نیز هر ماه مقداری پول برای مادرم به ایران می‌فرستادم تا دیگر حتی به دخترخاله مهربانش هم نیاز مالی نداشته باشد.

به این ترتیب مادرم به آنجا آمد و تازه آن موقع بود که من یادم آمد که بیش از نصف عمرم را دور از مادرم بوده‌ام. در این چند سال آخر ناراحتی‌های مادر بابت دوری من باعث بیماری‌اش شده بود نمی خواست مانع خوشبختی من شود حتی از بیماریش نیز بهم حرفی نزده بود.

 اما سخترین لحظه زندگیم موقعی بود که قبل از جراحی مادر، پزشک جراح گفت: بعید میدانم مادرت از اتاق بیرون بیاید، ضمناً اگر جراحی هم نکنه می میره.
اینگونه بود که مادر راهی اتاق عمل شد، اما قبل از اینکه داخل اتاق شود، کیف دستی‌اش را بهم داد و با روحیه‌ای بالا گفت: لازم نیست ازمن پنهان کنی خودم میدونم که دکترها نمی‌توانند کاری برایم بکنند، اما یادت باشد که همه چیز دست خداست! در ضمن اگر برنگشتم، جا نماز و مهر و تسبیحم را که داخل کیفمه بده به یک آدم مومن که لااقل موقع نماز خواندن برایم یک فاتحه بخونه.
وقتی فهمیدم مادرم حتی از لامذهب شدن من هم خبر ندارد، از شرم نتوانستنم توی چشمانش نگاه کنم و او راهی اتاق عمل شد.
بر خلاف پیش بینی دکتر، کار جراحی بیشتر از یک ساعت طول کشید و موقعی که من داشتم کم کم نگران می‌شدم پزشک جراح به سراغم آمد و گفت: من کاری را که باید انجام بدهم انجام دادم زیر ‌بیهوشی بیرون بیاید دیگه مشکل کبد نخواهد داشت، اما من بعید میدونم به هوش بیاد.... مگر اینکه یه معجزه رخ بده!
نمی دانم چرا با شندین کلمه معجزه از زبان یک خارجی آنطور تنم لرزید؟ اما هر چه بود حرف آقای دکتر باعث شد یاد حرف مادرم در دوران کودکی بیفتم که همیشه میگفت: کسی که نماز می خونه خدا هم به حرفش گوش میده.
به همین خاطر بدون اینکه از نگاه‌های متعجب خارجی‌ها جا بخورم، جانماز مادر را همان جا وسط راهرو و جلو اتاق عمل پهن کردم و خواستم نماز بخوانم که ناگهان بغضم گرفت، زیرا نماز خواندن را فراموش کردده بودم! اینجا بود که بی‌اختیار اشک ریختم؛ خدایا اگه منو قبول نداری لااقل به خاطر مادرم گناه‌های منو ببخش...خدایا می‌دونم بنده پر ازگناهی بودم... اما منو ببخش خدایا... خدایا بهت قول میدم اگه مادرم زنده بمونه دیگه نمازم را ترک نمی‌کنم... خدایا این بنده رو سیاهت رو ببخش و ...
توهمین حال عرفانی بودم که همان دکتر به سراغم آمد و درحالی که از فرط هیجان نمی‌توانست درست حرف بزند گفت: بگذار حقیقتی رو بهت اعتراف کنم، چند دقیقه‌ قبل که بهت گفتم مادرت مُرده بود، ولی من می خواستم که تو کم کم بپذیری و...اما الان یک معجزه باور نکردنی رخ داد، مادرت که قلب و نبضش از کار افتاده بود و ما هم تمام دستگاه‌ها را از بدنش باز کرده بودیم، یک مرتبه زنده شد... میفهمی چی میگم پسر؟ مادرت زنده شد... این باور نکردنیه!
دکتر می خندید و من اشک می ریختم، آری برای دکتر این امر باور نکردنی بود، اما من می دانستم که خدا به حرفم... به حرف یک بی خدا... گوش داده است!
 
روایت لحظات پس از مرگ 
اما اوج معجزه آنجا بود که مادر سه روز پس از جراحی به من گفت: در آن حالتی که دکترها میگن مُرده بودم، خودم رو توی آسمان‌ها دیدم که زیر پایم ابر بود و من هم داشتم میرفتم بالا که یک مرتبه تو رو دیدم که یک گوشه ایستاده‌ای و داری نماز میخوانی... من از این بابت خیلی خوشحال شدم پسرم نمازخوان شد، اما ناگهان با سرعت نور از آسمان به پایین آمدم و... چشم که باز کردم خود را روی تخت دیدم...
مادر آن روز وقتی از زبان من شنید که چگونه برای او اشک ریخته و چگونه برایش نماز خوانده‌ام گفت: پس تو منو به زندگی برگردانده‌ای؟!
امروز که دارم این خاطره را برایتان می نویسم، سالهاست که در ایران همراه مادرم و زن و فرزندانم زندگی می‌کنم... در ضمن حتی یک رکعت نمازم ترک نشده است.