یکی از یاران امام صادق همراه غلامش در بازار با امام هم مسیر بود! در وسط بازار غلامش را ندید چند لحظه به جستجو پرداخت و بعد از یافتن او با خشم گفت: مادر فلان! کجا بودی؟

تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق (علیه السّلام) به علامت تعجب دست خود را بلند کرد و محکم بر پیشانی خویش زد و فرمود: سبحان الله. چرا به مادرش دشنام می دهی؟ چرا به مادرش نسبت ناروا می دهی؟ من خیال میکردم تو مردی با تقوی و پرهیزگاری. معلوم شد که در تو تقوایی وجود ندارد.

آن مرد گفت: یابن رسول الله، این غلام سندی است و مادرش هم از اهل سِند است. خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم.

امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده. هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند، وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند، عملشان ناروا نیست.

سپس امام به او فرمود: دیگر از من دور شو!

بعد از آن دیگر کسی ندید که امام صادق (علیه السّلام) با آن مرد راه برود تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت!



منبع: کتاب داستان راستان شهید مطهری