چند بار دیگه نشست، نقشه ها رو زیر رور کرد. با وسواس خاصی آخرین توجیهات را انجام داد:
حاج حسین (خرازی) از این ور خطو میشکافی میری جلو؛
مهدی جون (زین الدین) تا خط شکافته شد امون دشمنو ببر، خراب شو رو سرشون؛
بردار مجید (بقایی) سریع سنگر را پاکسازی کن و پشت خاکریز با حسین و مهدی دست بده
مفهوم بود؟ سوالی نیست؟

شب عملیات مشخص شد و جلسه تمام شد. ایام محرم بود، بلند شد ایستاد، روبروی همه ایستاد دیگه حرف، حرف جنگ و عملیات نبود.

‌شروع کرد از کربلا گفتن؛ کتابی که دنبالش بود را باز کرد. شروع کرد روضه خوندن. خوند و خوند و خوند تا رسید به این جمله؛ جمله حضرت قاسم (ع): شهادت در کام من از عسل شیرین تر است.

دیگه تو حال خودش نبود.
بریده بریده، جمله ها رو ادا کرد هق هق گریه بلند شد. چفیه اش را کمک گرفت تا اشک هایش را پاک کند. حالا حسین، مهدی و مجید گریه می کردند و حسن (باقری) روضه می خوند.

آخر نتونست حرفشو ادامه بده ...
نشست زمین و گریه کرد ...

Image result for ‫شهید همت‬‎